نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد

و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد

دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس

سند عشق به امضا شدنش می ارزد

گرچه من تجربه‌ای از نرسیدن‌هایم

کوشش رود به دریا شدنش می ارزد

کیستم ؟ باز همان آتش سردی که هنوز

حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد

با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم

به همان لحظه‌ی بر پا شدنش می ارزد

دل من در سبدی ـ عشق ـ به نیل تو سپرد

نگهش دار،به موسی شدنش می ارزد

سال‌ها گرچه که در پیله بماند غزلم

صبر این کِرم به زیبا شدنش می ارزد

 

 

                                                                                                                                       علی اصغر داوری

 



:: موضوعات مرتبط: ديگر اشعار , ,
:: برچسب‌ها: به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد ,
:: بازدید از این مطلب : 385
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

معلم به ناگه چو آمد ، کلاس ، چو شهری فروخفته خاموش شد
سخن‌های ناگفته در مغزها ، به لب نارسیده فراموش شد
معلم ز کار مداوم مدام ، غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود ودر عنفوان شباب ، جوانی از او رخت بر بسته بود
سکوت کلاس غم‌آلود را ، صدای درشت معلم شکست
ز جا احمدک جست بند دلش ، بدین بی‌خبر بانگ ناگه گسست
بیا احمدک درس دیروز را ، بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت
ولی احمدک درس ناخوانده بود ، به جز آن‌چه دیروز آنجا شنفت

 

عرق چون شتابان سرشک یتیم ، خطوط خجالت به رویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده‌اش ، به روی تن لاغرش لرزه داشت
زبانش به لکنت بیفتاد و گفت ، بنی‌آدم اعضای یک‌دیگرند
وجودش به یک‌باره فریاد کرد ، که در آفرینش ز یک گوهرند
در اقلیم ما رنج بر مردمان ، زبان دلش گفت بی‌اختیار
چو عضوی به درد آورد روزگار ، دگر عضوها را نماند قرار
تو کز ، کز تو کز ، وای یادش نبود ، جهان پیش چشمش سیه پوش شد
نگاهی به سنگینی از روی شرم ، به پایین بیفکند و خاموش شد

 

 

ز اعماق مغزش به جز درد و رنج ، نمی‌کرد پیدا کلام دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش ، نمی‌داد جز آن پیام دگر
ز چشم معلم شراری جهید ، نماینده‌ی آتش خشم او
درونی پر از نفرت و کینه داشت ، غضب می‌درخشید در چشم او
چرا احمد کودن بی‌شعور (معلم بگفتا به لحن گران)
نخواندی چنین درس آسان ، بگو مگر چیست فرق تو با دیگران
عرق از جبین احمدک پاک کرد ، خدایا چه می گوید آموزگار
نمی‌بیند آیا که در این میان ، بود فرق مابین دار و ندار

 

 

چه گوید؟ بگوید حقایق بلند؟ به شهری که از چشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است مابین او ، و آن کس که بی‌حد زر و سیم داشت
به آهستگی احمد بی نوا ، چنین زیر لب گفت با قلب چاک
که آن‌ها به دامان مادر خوش‌اند ، و من بی‌وجودش نهم سر به خاک
به آن‌ها جز از روی مهر و خوشی ، نگفته کسی تاکنون یک سخن
ندارند کاری به جز خورد و خواب ، به مال پدر تکیه دارند و من
من از روی اجبار و از ترس مرگ ، کشیدم از این درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه‌دوزی و کار ، ببین دست پرپینه‌ام شاهدست

 

 

سخن‌های او را معلم برید ، ولی او سخن‌های بسیار داشت
دلی از ستم‌کاری ظالمان ، نژند و ستم‌دیده و زار داشت
معلم بکوبید پا بر زمین ( که این پیک قلب پر از کینه است)
به من چه که مادر ز کف داده‌ای ، به من چه که دستت پر از پینه است
رود یک نفر پیش ناظم که او ، به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او ، ز چوبی که بهر کتک آورد
دل احمد آزرده و ریش گشت ، چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او برق سویی جهید ، به یاد آمدش شعر سعدی و گفت

 

ببین یادم آمد کمی صبر کن ، تأمل خدا را ، تأمل دمی
تو کز محنت دیگران بی‌غمی ، نشاید که نامت نهند آدمی



:: موضوعات مرتبط: ديگر اشعار , ,
:: برچسب‌ها: احمدك , , , , ,
:: بازدید از این مطلب : 2757
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : پنج شنبه 9 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

یک شب آتش در نیستانی فتاد سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد

شعله تا مشغول کار خویش شد هر نی ای شمع مزار خویش شد

نی به آتش گفت کاین آشوب چیست مر تورا زین سوختن مطلوب چیست؟

گفت آتش بی سبب نفروختم دعوی بی معنیت را سوختم

زان که می گفتی نی ام با صد نمود همچنان در بند خود بودی که بود

با چنین دعوی چرا ای کم عیار برگ خود می ساختی هر نو بهار

مرد را دردی اگر باشد خوش است درد بی دردی علاجش آتش است



:: موضوعات مرتبط: ديگر اشعار , ,
:: برچسب‌ها: درد بی دردی ,
:: بازدید از این مطلب : 127
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

وقتي گريبان عدم با دست خلقت مي دريد

وقتي ابد چشم تو را پيش از ازل مي آفريد

وقتي زمين ناز تو را در آسمان ها مي کشيد

وقتي عطش طعم تو را با اشک هايم مي چشيد

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی

چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقلي

يک آن شد اين عاشق شدن دنيا همان يک لحظه بود

آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتي که من عاشق شدم شيطان به نامم سجده کرد

آدم زميني تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو نه آتشي و نه گلي

چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقلي



:: موضوعات مرتبط: ديگر اشعار , ,
:: برچسب‌ها: ديوانگي و عاقلي ,
:: بازدید از این مطلب : 90
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

کاش میشد هیچ کسی تنها نبود

کاش میشد دیدنت رویا نبود

گفته بودی با تو می مانم ولی...

رفتی و گفتی که اینجا جا نبود

سالیان سال تنها مانده ام

شاید این رفتن سزای ما نبود

من دعا کردم برای بازگشت

دست های تو ولی بالا نبود

باز هم گفتی که فردا میرسی

کاش روز دیدنت فردا نبود 



:: موضوعات مرتبط: ديگر اشعار , ,
:: برچسب‌ها: کاش میشد , , , ,
:: بازدید از این مطلب : 139
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 خرداد 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد